نوع مقاله : علمی - پژوهشی
چکیده
مسألۀ زبان در فلسفۀ افلاطون مسألهای ثانوی و از فروع نظریۀ شناخت است. به عقیدۀ او شناخت حقیقی، شناخت ایدهها ست، اما مسأله این است که شناخت آنها تنها از طریق شناخت محسوسات امکانپذیر میشود و از اینرو تبیین ارتباط میان ایدهها و محسوسات، و یافتن واسطهای که آنها را به یکدیگر پیوند دهد، از بغرنجترین مسائل فلسفۀ افلاطون است. به نظر میرسد او در بعضی از آثار خود چنین میاندیشد که زبان واسطهای میان ایدهها و محسوسات است، زیرا نامها از جهتی به ایدهها و از جهتی به افراد محسوس شباهت دارند و به واسطۀ آنها میتوان از شناخت محسوسات به شناخت ایدهها رسید. بنابراین ارتباط دوسویۀ نامها با ایدهها و محسوسات، شناخت حقیقی را امکانپذیر میسازد، اما تفاوت میان ایدهها و محسوسات چنان زیاد است که به تدریج اشکالاتی در تبیین این ارتباط بروز میکند، تا آنجا که افلاطون در اطلاق نامها، چه بر ایدهها، چه بر محسوسات، تشکیک میکند. وی از سویی نامها را ناظر به ایدهها میداند و معتقد است که دلالت نامها بر محسوسات به علت صیرورت و نقص ذاتی محسوسات، نوعی دلالت لفظی است. اما از سویی دیگر ایدهها را فراتر از زبان و شناخت نهایی آنها را مستلزم خروج از زبان میداند، زیرا به عقیدۀ او زبان از بسیاری جهات به محسوسات شباهت دارد و اطلاق آن بر ایدهها جایز نیست.