با وجودِ تأثیرگذاری بسیار بر نظریهی ادبی معاصر، نوشتارِ موریس بلانشو (2003-1907) اغلب به لحاظِ فرمی موردِ توجّه قرار نگرفتهاند. به رغمِ ظاهرِ مبهم و نامنسجمِ تکّهنویسیهای وی، بخصوص در کارهای آخرش، این نوشتار طرزی ممتاز از درهمآمیختگی نظریه و ادبیات به اجرا میگذارند که حاصلِ تفکّر در زبان است وقتی به حدّ بازنمایی خود رسیده ...
بیشتر
با وجودِ تأثیرگذاری بسیار بر نظریهی ادبی معاصر، نوشتارِ موریس بلانشو (2003-1907) اغلب به لحاظِ فرمی موردِ توجّه قرار نگرفتهاند. به رغمِ ظاهرِ مبهم و نامنسجمِ تکّهنویسیهای وی، بخصوص در کارهای آخرش، این نوشتار طرزی ممتاز از درهمآمیختگی نظریه و ادبیات به اجرا میگذارند که حاصلِ تفکّر در زبان است وقتی به حدّ بازنمایی خود رسیده باشد. ضمنِ مشخّص کردنِ «مرگ» به عنوانِ مرکزِ ثقلِ نوشتارِ بلانشو میتوان رهیافتِ دوگانهای نسبت به مفهومِ مرگ در نزدِ بلانشو مشاهده کرد که به مثابهی «بیرون زمانِ درزمان» از موقعیّتی مرزی نسبت به بازنمایی برخوردار است. همپای این مفهومِ دوگانهی «مرگ»، زبان وجهی دوگانه مییابد که یکی با انتظار برای تحقّقِ معنا (از طریقِ دلالت) و دیگری با اصرار بر جنبهی مادّی کلمه متناظر است. این دوگانگی را میتوان به عنوانِ عنصرِ برسازندهی فرم و ساختارِ نوشتارِ مرزی و قطعهنویسِ او بررسی کرد و مشاهده کرد که چگونه در اجزای صوری و بلاغی متنهای او، بخصوص قطعهنویسیهایی نظیرِ انتظار فراموشی، گامِ نه آنسو و نوشتارِ فاجعه، تأثیرگذارند. نیز میتوان دید که ابهام یا تناقضی که در ظاهرِ نوشتارِ او دیده میشود حاصلِ نوشتن تحتِ دیدگاهی دوگانه و همزمان از نگاهِ «خود» و «دیگری» است؛ شیوهای ممتاز و بیسابقه در نوشتار.