هدفِ این مقاله کاوش دربارۀ اهمیتِ کانونیِ لامسه در فلسفۀ اولیۀ یوهان گوتفریت هردر، فیلسوفِ آلمانیِ سدۀ هجدهمِ میلادی است. با این قصد، در طولِ متن، وجوهی از تأمّلاتِ هستیشناسانه و معرفتشناسانۀ فلسفۀ دورانِ جوانیِ او بررسی میشود. بااینحال، راهبرِ راستینِ این پژوهش نقشی است که لامسه در آموزۀ استتیک هردر ایفا میکند، آموزهای ...
بیشتر
هدفِ این مقاله کاوش دربارۀ اهمیتِ کانونیِ لامسه در فلسفۀ اولیۀ یوهان گوتفریت هردر، فیلسوفِ آلمانیِ سدۀ هجدهمِ میلادی است. با این قصد، در طولِ متن، وجوهی از تأمّلاتِ هستیشناسانه و معرفتشناسانۀ فلسفۀ دورانِ جوانیِ او بررسی میشود. بااینحال، راهبرِ راستینِ این پژوهش نقشی است که لامسه در آموزۀ استتیک هردر ایفا میکند، آموزهای که پیوستگی اساسی و جداییناپذیر با تمامِ حوزههای نظرورزیِ او دارد. در این متن کوشش آن است که طرحی کلّی از موضعِ هردرِ جوان دربابِ بدنمندی و لامسه ارائه شود، بهطورِ خاص در نسبت با هستیشناسی و استتیک در سنتِ عقلگراییِ آلمانی و نیز در نسبت با فلسفۀ پیشانقدیِ کانت. در روندِ مقاله آشکار میشود که نزدِ هردر، لامسه بنیادیترین ابزارِ نفسِ آدمی برای حصولِ تجربۀ استتیکی است، تجربهای که همانا عبارت است از ادراکِ کمال، یعنی درکِ اینهمانیِ خود و جهان -یا به عبارتی، اندیشه و هستی- برمبنایِ مفهومِ نیرو.